توضیح اینکه من کی هستم یا چی هستم کمی مشکله، نه به این خاطر که آنقدر زندگی پربار و پر فراز و نشیبی داشتم که وصفش در این صفحات نگنجد، به این خاطر که خودم هم هنوز درست نمیدانم از کجا آمدم، کجا ایستادم و به کجا خواهم رفت. اگر بخواهم خودم را معرفی کنم اینطور میگویم.
۱۲ مهر هزار و سیصد و یادم نمیاد در جنوب شهر به دنیا آمدم. اینکه میگوییم سال تولدم را به یاد ندارم بخاطر این است که از یک جایی به بعد دیگر تاریخ ارزشش را برایم از دست داد. چه فایدهای دارد آدم سالهای عمرش را بشمارد؟!
دوران خردسالی مثل برق و باد گذشت و پا به مدرسه گذاشتم. آن روزها دلم میخواست دانشمند شوم. اینکه چه علمی و چه شاخهای برایم مهم نبود این شرافت علم بود که مرا جذب خود کرده بود. دروان مدرسه هم با آشتی و دعواها، تلخی و شیرینیها گذشت و امروز که این خطوط را مینویسم از دوستان عهد دبستان هیچ سراغ ندارم.
در حال حاضر یک عدد آسمان جول بیکار هستم که نام دانشجو را با خود به یدک میکشم. رؤیای دانشمند شدن را از سر بدر کردم گرچه هنوز هم هیچ چیز مثل مطالعه مسایل و نظریات فیزیک نمیتواند کیفورم کند. تنها آرزویی که دارم سردر آوردن از فلسفه زندگی است.
دلخوشیام کتابخواندن و داستان نوشتن است. داستانهایی برای دل خودم مینویسم اما قصد دارم داستانهایم را منتشر کنم تا شما هم محرم دلم شوید. خدا را چه دیدی شاید من هم روزی نویسنده نامآوری شدم.